داشتم پیرمرد میشدم و بچههایم بزرگ شده بودند. دلم میخواست بتوانم برای هر کدام سرپناه مستقلی فراهم کنم. ولی توان مالی نداشتم. فکر و خیالهای نا امید کننده هجوم آورده بود به ذهنم. آهی از سر حسرت کشیدم. همان وقت محمد علی در را باز کرد. چهره مهرباش قاب نگاهم را پر کرد. مثل همیشه آمده بود بهمان سر بزند.
– چرا ناراحتید؟
اخم هایم که در هم می رفت سریع علتش را جویا میشد.
سفره دلم را برایش باز کردم. از رویاهایی که برای او و خواهر برادرهایش داشتم گفتم. از غصه خانه نداشتنشان و خالی بودن دست و بالم. خوب گذاشت درد و دل کنم. تمام که شد با آرامش خاص خودش نگاهم کرد.
– این فکرها چیه؟ خونه آخرت آدم باید خوب باشه. این دنیا که مهم نیست.