در گرمای ۶۵ درجه. با اتوبوسی که انگار اگزوزش داخل بود. روی صندلیهای چوبی و خشک. بعد از آن همه کار و خستگی در خانه فرهنگ باید میرفتیم روستای مظفر نگر. منطقهای شیعه نشین و خیلی پایینتر از خط فقر در نزدیکی دهلی.
سه، چهار ساعت راه با کلی مواد غذایی که در آن منطقه فقیر نشین حکم طلا را داشت. چون این فعالیتهای تبلیغی جدا از کارهای اداری بود، باید بعد از ساعت اداری راه میافتادیم. به همین علت در سرکشی هایمان به مظفر نگر به شب بر میخوردیم و این امر با توجه به فقر منطقه و پول و غذایی که ما حمل میکردیم و باب بودن گروگانگیری، خطرناک بود.
بین همه ما شهید رحیمی از همه به این ماموریتها مشتاقتر بود. همه مسیر را با روی خوش و انرژی مثبت ایشان طی میکردیم. یادم نمیآید حتی یک بار ابراز خستگی کرده باشند. با اینکه خودش در مضیقه مالی بود ولی گاهی بعضی هزینهها را از جیب خودش پرداخت میکرد.
بعد چهار ساعت راه تازه میرسیدیم و سرکشی به خانوادههای بی بضاعت شروع میشد. شهید با چنان ذوقی از ماشین پیاده میشد که کسی باور نمیکرد تنش در این راه کوفته شده و مثل ما خسته است. محل اسکان ما در چند ساعتی که آنجا بودیم حوزه علمیه مظفر نگر بود که توسط مسلمانان شیعه کویتی ساخته شده بود. اگر فرصت برای خوابیدن پیدا میکردیم اتاقی فرش شده با حصیر با یک پنکه سقفی پر سر و صدا در اختیارمان قرار میدادند که از نیش پشهها، تنها چیزی که به چشممان راه پیدا نمیکرد خواب بود. البته شهید رحیمی اخلاقی داشتند که اگر کاری به ایشان محول میشد تا لحظه اتمام کامل کار آسایش نداشتند. پس خواب هم در این سفرها برایشان بی معنی بود. تمام فکر و ذکرش رسیدگی به امور شیعیان، خصوصا خانوادهها و ایتام بی بضاعت بود و آرام و قرار نداشت.
هماهنگی همه این سفرها به عهده شهید رحیمی بود که بعد از اتمام ماموریتشان در هند ما تازه متوجه سختی کارشان شدیم. که چطور همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام میشد. علاوه بر این روحیه انسان دوستانه و روی خوششان بود که خستگی را از تن همه بیرون میکرد و بعد از رفتنشان فقدانش به شدت بین همکاران حس میشد.