نمیدانستم این روستا کجاست که می رویم. اما ندیده، دوستش داشتم.
خانهی بهداشت منطقه، گروه جهادی مان را دعوت کرده بود به ضیافت یک روزه در روستایی دور افتاده در بیابان های شرق بلوچستان. جاده، معروف بود به مسیر صعب العبورش! اما نه آنقدر که طمع تیم خواهران مان را برنیانگیزد و از همراهی این مهمانی جهادی، باز دارد.
جهادی که رفته باشی، خوب حس میکنی انتظار یعنی چه. از یک جای جاده، دیگر منتظر چهره های شاد و خندانی هستی که اگرچه هیچ کدام را ندیدی، اما انگار آنان، همگی تو را دیده اند و می شناسند و حال به انتظارت نیز ایستاده اند!
با دو عدد تویوتای دو کابین که یکی بچه های گروه ما و دیگری گروه پزشکان هستند، راهی شده ایم به مسیری که اصلا شبیه جاده نیست. این را از رمل هایی که چرخ های ماشین را به اسارت یک ساعته میگیرند، میتوان فهمید.
با تلاش و هل دادن های بسیار، از شِبه جاده ی روستا عبور می کنیم و ده دقیقه بعد به دروازه ای میرسیم که خبر میدهد انگار اینجا انسان هم زندگی میکند!
روستا که مدت هاست رنگ آدمیزاد و ماشین را ندیده است، امروز چشمش به گروه تازه نفسی افتاده که از تهران تا انتهای بلوچستان را به شوق یک رزق آسمانی، راهپیمایی کرده است و برای تعدادی برادر و خواهر مسلمان سفیر شادی و خوشحالی شده.
اینجا یک کانکس کوچک گرم وجود دارد که اسمش را گذاشته اند مدرسه! و چندین خانه ی گِلی که با یک باران ساده، از بین می رود، شده منازل مردم و یک اتاقک کوچک در وسط روستای صد نفری شان که مسجد روستاست!
گروه خواهران مان در منزل یکی از اهالی مستقر میشود و خانم های روستا خود را به آنجا می رسانند. تیم پزشکی هم در منزل پدربزرگ روستا جمع میشوند و همه برای شروع کار آماده ایم. دکتر، اطلاعات مردها را می گیرد و تیم خواهران گروه جهادی، قد و وزن و نام های بانوان بهمراه مشکلات شان را یادداشت میکند. در همین حین سعی می کنیم نشان دهیم از طرف چه کسی آمده ایم. یک عکس از رهبر پیدا میکنیم و همه با لبخند ملیحی، می فهمند میهمان چه کسی هستند.
کار پزشکی که تمام میشود، می رویم سراغ اهالی و هدیه هایی که از حرم امام رضا علیه السلام تا اینجا به دوش گرفته ایم تا به سرنوشت مقرر و مقدرشان برسانیم. چه خوب است که در کنار بادکنک ها و دفترها و خودکارها، تعدادی کتاب، نمک متبرک و تصاویر گنبد و ضریح حرم آقا را آماده کرده ایم و با خود آورده ایم. چه شوری در دل های برادران و خواهران اهل سنت مان به پا میشود وقتی قاب عکس ها و نمک ها را می بینند!
اینجا بهشت است و ما (شاید ان شاءالله) سفیران امام رضا علیه السلام.
حالا هر خانواده ای یک قاب عکس حرم دارد که اگر جسمش به مشهد نرسید، لااقل مرغ روحش را پرواز داده باشد. نمک گیر هم که شده اند! بسته های رایگان دارو و مکمل های غذایی برای کمبود آهن، کم خونی، مسمومیت، بی اشتهایی و مخصوصا بارداری هم که با گرفتن فشار بصورت رایگان، برایشان در خانه ی خودشان فراهم شده است. دیگر چه بهتر از این؟
حالا نوبت بچه هاست. همان تعداد ۹ نفر بچه مدرسه ای که دارند، می آیند و لوازم التحریرشان را جایزه می گیرند.
بچه های کوچکتر هم می آیند و برای هرکدام بادکنک باد می کنیم و با ذوق و شوق، هدیه می دهیم.
امروز، مردم این روستا خون تازه ای در رگ هایشان جاری شد. نه فقط مردم که بچه های گروه بیشتر از همیشه، شاداب و پر نشاط اند.
شاید همین که در مسیر برگشت، با آن سرعت بالا، اما قبل از بروز حادثه، متوجه ترکیدگی چرخ عقب تویوتا شدیم، برکت شادی هایی بود که پشت سر گروه مان بود.