متن زیر گفتوگوی روزنامه جوان با سرکار خانم مریم قاسمی زهد، همسر مجاهد فرهنگی بدون مرز، شهید سیدمحمدعلی رحیمی است که در تاریخ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵ در این روزنامه به چاپ رسیده است.
مولتان یکی از شهرهای پاکستان است که چند صباحی به میزبانی از شهید سیدمحمدعلی رحیمی پرداخته بود. شهید رحیمی نه یک رایزن فرهنگی که رسولی خستگیناپذیر بود. او سختیهای حضور در دیار غربت و با دست خالی کار کردن را به عشق هدف والایی که در زندگی برگزیده بود، تحمل میکرد و خستگی ناپذیر در تلاش بود. اگر مهمترین کار یک انقلابی بدون مرز، دشمن شناسی است، شهید رحیمی به واقع دشمن را شناخته بود. او سالها برای صدور انقلاب و اسلام ناب محمدی مشکلات هجرت و زندگی در دیار غرب را به جان خرید تا نهایتاً در اسفندماه ۱۳۷۵ توسط وهابیها ترور شد. در بیستمین سالگرد شهادت مجاهد بدون مرز سیدمحمدعلی رحیمی به سراغ مریم قاسمی زهد همسرش رفتیم تا از رسول مولتان و مجاهدتهایش بیشتر بدانیم.
همراهی با مردی که همه زندگیاش را وقف صدور انقلاب کرد چطور آغاز شد؟
سیدعلی متولد ۱۳۳۶ در اهواز بود. لیسانس علوم سیاسی هم داشت. البته من و ایشان هر دو در یکی از محلات تهران زندگی میکردیم. هر دو به نوعی فعالیتهای انقلابی داشتیم و فعالیتهای قبل از انقلاب و بعد از آن ما را بیشتر با هم آشنا کرد. در نشریه انجمن اسلامی همکار بودیم و در نهایت همین همراهی باعث ازدواج ما شد. من و سید علی در سال ۱۳۵۹ ازدواج کردیم. آن زمان ایشان شغل خاصی نداشت و شغلهای مختلفی را هم تجربه کرده بود. حتی مدتی در کمیته فعالیت میکرد اما همه این مشاغل روح متلاطمش را اقناع نمیکرد. تنها فعالیتهای فرهنگی بیش از هر چیز دیگری آرامش میکرد.
شهید رحیمی از رزمندگان دفاع مقدس هم بود؟
در اصل ایشان یک فعال فرهنگی بود که در جنگ نرم مجاهدت میکرد. حتی جبهه هم که رفت، برای بحث فرهنگی بود. همسرم چندان اهل اسلحه نبود، اهل قلم بود. شرط و شروط ابتدایی را هم من برای ایشان گذاشتم و گفتم که میخواهم فعالیت فرهنگی داشته باشم و یکی از شروطی که برای ایشان گذاشتم همین بود که دست از فعالیتهای فرهنگی برندارم. ایشان هم در پاسخ خواسته من گفت دقیقاً به این خاطر شما را انتخاب کردم.

در زندگی شهید میبینیم که مرتباً برای فعالیتهای فرهنگی به خارج از کشور میرفتند. شما هم در این سفرها با ایشان همراه بودید؟
سفرهای خارجیشان به خاطر دغدغههای فرهنگیشان بود. حقیقت امر این است که شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به صدور انقلاب فکر میکرد. قبل از اینکه به هند سفر کنیم سید علی چندین بار به هند، پاکستان و بنگلادش رفته بود. ما در اسفند سال ۱۳۶۳ به هند رفتیم و هشت سال در آنجا بودیم. حضور ما در هند در همان بحث فعالیتهای فرهنگی سید علی بود. آن سالها که ما دور از جبهه و جنگ بودیم، خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم و میگفتم چه لزومی داشت ما الان به اینجا بیاییم. الان مردم زیر بمباران و حمله نظامی عراق هستند و ما به اینجا آمدهایم. خیلی به ایشان گلایه کردم اما سید علی تنها یک جمله گفت: «سنگر من امروز بیرون از مرزهای کشورم است. امروز اینجا جبهه من است». ایشان این دغدغه را از فرمایشات امام خمینی (ره) به دست آورده بود. آن زمان بحث وحدت خیلی بین مسلمانان جا نیفتاده بود. اما شهید ضرورتش را احساس میکرد و به وحدت و صدور انقلاب اسلامی فکر میکرد. سید علی ابتدا مرخصی بدون حقوق گرفت و به دهلی سفر کرد تا زمینههای فعالیت فرهنگی که مدنظرش بود را مورد بررسی قرار دهد. بعد با هم به دهلی رفتیم. در همان دو سه ماه اول حضور، تواناییهایش را به مسئولان خانه فرهنگ دهلی نشان داد و در نهایت با عنوان یک کارمند محلی در خانه فرهنگ دهلی مشغول به کار شدیم. آن هم با حقوق خیلی مختصر. با وجود حقوق کم، ایشان بهاندازه همه افرادی که آنجا بودند فعالیت داشت. همه اینها از روح بلند و خستگی ناپذیر سیدعلی نشئت میگرفت. دغدغه صدور انقلاب اسلامی باعث شد تا در همان سال اول حضور در خانه فرهنگ دهلی فعالیتهای خاص و چشمگیری داشته باشد.
فعالیتهایشان چه سمت و سویی داشت؟
همه مراسمی که سیدعلی مجری آن بود اعم از مراسم دفاع مقدس، دهه فجر، میلاد و مبعث پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) همه در راستای شناساندن انقلاب اسلامی بود. حتی همسرم در شهرهای اطراف دهلی به سراغ شیعیانی میرفت که برای نان شبشان هم محتاج بودند. ایشان تلاش میکرد تا منابع مالی فراهم کند و با وجود ناامنی راهها و مسیرهای مواصلاتی مرتب به آنها سر میزد. در همان دیدارهای ساده از انقلاب و ایران صحبت میکرد. حتی در حوزه علمیه آنجا برای تدریس زبان فارسی حضور پیدا میکرد اما همه هم و غمش صدور انقلاب بود. به خوبی به این باور رسیده بود که باید به فقر مادی و معنوی شیعیان برخی از مناطق هند پایان داده شود. سالهای آخری که هند بودیم، اتفاقات تلخ زیادی را تجربه کردیم. اول شنیدن خبر قطعنامه، بعد هم رحلت حضرت امام و داغی که بر دلمان ماند. سال ۱۳۶۹ هم شهادت شهید گنجی رایزن فرهنگی ایران در شهر لاهور ایالت پنجاب پاکستان. نهایتاً بعد از هشت سال راهی ایران شدیم. سه سالی در ایران ماندیم اما همسرم در این مدت هم به قاره آفریقا و کشورهای حوزه دریای خزر سفر داشت. در نهایت سال ۱۳۷۴ به اتفاق خانواده به پاکستان رفتیم و سید علی مسئول خانه فرهنگ مولتان پاکستان شد.
چرا پاکستان را برای فعالیتهای فرهنگی انتخاب کرد؟
ابتدا قرار بود به آفریقا برویم. همسرم همه تحقیقات مربوطه را در این زمینه انجام داده و گزارشات لازم را هم تهیه کرده بود. همان زمان هم خطر تکفیریها را در آفریقا گوشزد کرده و راهکارهای لازم را ارائه داده بود. ایشان این موضوع را مطرح کرد که جوانان شیعه ما در آنجا با تفکر وهابیت پرورش پیدا میکنند اما گذشت تا اینکه اواخر سال ۱۳۷۳ همسرم به من گفت باید به پاکستان برویم. تعجب کردم و گفتم پس آفریقا چه؟ گفت نه الان پاکستان مورد نظر است. در ادامه گفت آنجایی که ما میخواهیم برویم مدرسهای وجود ندارد. هر سه فرزندمان آن زمان در سه مقطع در حال تحصیل بودند. بنابراین مخالفت کردم. تصور میکردم با مخالفتهای من بحث سفر به مولتان پاکستان تمام شده باشد اما گویی برای سید علی اینطور نبود. شهید ماهی یکی دوبار از مولتان میگفت و هر بار هم با مخالفت من روبهرو میشد. میگفت بچهها آنجا در خانه درس میخوانند و زمان امتحانات آنها را به لاهور میبریم تا امتحانات خودشان را بدهند اما من قبول نمیکردم.
اوایل سال ۱۳۷۴ بود که گفت رفتن به مولتان از طرف آیتالله جنتی تکلیف شده است و باید به آنجا برویم. آن زمان ایشان مسئول سازمان تبلیغات بود. گفت که آقا (آیتالله جنتی) من را صدا کردند و توضیح دادند و گفتند که مولتان بیش از یک سال مسئول موقت داشته است و در آنجا شیعیان در شرایط حساسی قرار دارند. قبلاً هم فعالیت فرهنگی درستی صورت نگرفته است و ما میخواهیم فردی مطمئن بفرستیم که کار را درست انجام دهد. من مطمئنتر از تو کسی را سراغ ندارم. مطمئنترین فرد برای من شما هستی. این تکلیف بر گردن شماست. بعد از این صحبتها من گفتم که دیگر تکلیف است و برای همین بعد از اتمام سال تحصیلی بچهها، در اواخر مرداد ماه سال ۱۳۷۴ به مولتان رفتیم. از همان ابتدا میدانستیم که مشکلات زیادی در مسیر اهدافمان خواهیم داشت اما بحمدالله شهید خوب کار کرد و مزد همه فعالیتهایش را در سنگر فرهنگی با شهادت در ۲ اسفند سال ۱۳۷۵ گرفت.
متأسفانه وهابیت در پاکستان ریشهدار شده است، آنجا که بودید شما را تهدید میکردند؟
بله، چند ماه بعد از اعزام ما به مولتان تهدیدها علیه خانواده و شخص آقای رحیمی آغاز شد. این تهدیدها از طرف تروریستهای وهابی و تکفیری صورت میگرفت. همه این تهدیدها برای این بود که آوازه خانه فرهنگ مولتان در پاکستان پیچیده و فعالیتهای شهید به چشم دشمنان قسم خورده اسلام و مسلمین گران آمده بود. هر چقدر فعالیتش بیشتر میشد تهدیدها هم بیشتر میشد. همسرم یک نیروی جهادی بود.
این تهدیدات شما را نگران نمیکرد؟
خیر، ما به هیچ عنوان در این فکرها نبودیم. البته تهدیدها محدودیتهایی برایمان داشت. اما آنقدر کار و مشغله زیاد بود که فرصتی برای اینکه فکر کنیم و بخواهیم بترسیم نبود. اهالی مولتان از سر دلسوزی و محبت به ما میگفتند که از اینجا بروید. با وجود وهابیها شما در معرض خطرید. چهار، پنج ماه قبل از شهادت همسرم من متوجه تهدیدهایی شدم که آرام آرام شکل جدی به خودش میگرفت.
نهایتاً هم که دوم اسفند ماه سال ۱۳۷۵ ایشان را به شهادت رساندند. آن روز چه اتفاقی افتاد؟
یک روز قبل از شهادت همسرم یعنی چهارشنبه اول اسفند ماه تعدادی از اهالی مولتان توسط تروریستها دستگیر شده بودند. آقای رحیمی برای حل مشکلات خانوادههای گرفتار شده تمام تلاشش را کرد. یکی از دستگیرشدهها بعد از رهایی از دست آنها خودش را با عجله به آقای رحیمی رساند و گفت که از اینجا برو هدف آنها از دستگیری ما و اعمال شکنجه، شما هستید. بهتر است هر چه سریعتر اینجا را ترک کنید. آن بنده خدا میگفت آنها یا امریکایی هستند یا اسرائیلی. از من و دیگر دستگیرشدگان خواستهاند مکالمات تلفنی شما را که قبلاً ضبط کرده بودند برایشان ترجمه کنیم. او اصرار داشت که ما از مولتان برویم. میگفت آنها ما را گرفتند اما همه هدفشان شما بودید. میخواهند شما را بکشند. همان شب ساعت از نیمه گذشته بود. همیشه آقای رحیمی تا اذان صبح در دفتر کارش میماند و کارهای مطالعاتی و … خود را انجام میداد. ساعت یک بامداد آمد پیش من. من هم مشغول ترجمه بودم. از من پرسید خوابت میآید؟ گفتم نه چطور؟ گفت میخواهم با هم صحبت کنیم. با هم حرف زدیم حرفهایی که تا به حال نشنیده بودم. حرفهایی که رنگوبوی وصیت داشت. حرفهایی از جنس تهدید تکفیریها که تا به حال به زبان نیاورده بود. ایشان آن شب به من گفتند عدهای از مسئولان تهران کارشکنی میکنند. قطعا آنها در حال حاضر درک نمیکنند که من چه خدمتی به اسلام و انقلاب اسلامی کردهام بعدها متوجه خواهند شد. صحبتهای دردناکی کرد و در آخر گفت به تهران میروم و همه حرفهایم را میزنم و استعفا میکنم و یک تاکسی میخرم و رانندگی میکنم. دیگر در این سازمان نمیمانم. من خیلی ناراحت شدم. میدانستم که وابستگی ایشان به کارش مانند نیاز یک ماهی به آب است و غیر از این کار فرهنگی نمیتواند زنده بماند. به من گفت از فردا نگذار بچهها به مدرسه بروند. نگران بچهها هستم. هفت و نیم صبح بود. بچهها را بیدار کردم. شهید از من خواست خیلی مراقب آنها باشم. بعد هم به دفتر کارش رفت که در فاصله خیلی کمی از خانه بود. چهرهاش نورانی شده بود. من مسخ چهره ایشان شده بودم. از رانندهمان حبیب خواستم امروز بیشتر از همیشه مراقب بچهها باشد و ایشان به من اطمینان داد که خانم نگران نباشید من از پس همه آنها بر میآیم. شهید از من خواست برای ناهار کوفته بپزم. خیلی کار داشت اما ۱۰، ۲۰ باری از دفتر کار به خانه آمد و در خانه راه رفت. من و مهدی پسرم مات این حرکاتش شده بودیم.
نهایتاً پرسیدم چرا میآیی و میروی؟ مگر نگفتی امروز خیلی کار داری؟ گفت نمیدانم چه شده که آرام و قرار ندارم. زمان ناهار بود. به ایشان گفتم کوفته آماده است. گفت نه باید بروم جلسه بعد برای خوردن ناهار میآیم. ۲۰ دقیقه بعد از رفتن سید علی متوجه کوبیده شدن در جلویی خانه فرهنگ شدم. خانه فرهنگ دو در داشت، یکی در جلوی ساختمان بود و دیگری در پشت آن. نگران سر و صدا شدم. رفتم مانتو بپوشم که ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش رسید. همه اینها در سه دقیقه اتفاق افتاد. داشتم مقنعهام را سر میکردم که ناگهان پلیسها به داخل خانه آمدند و گفتند چیزی نیست بنشینید وسط اتاق، کنار پنجرهها هم نروید. آنها سراغ سید علی را از من میگرفتند. میگفتند رئیس کجاست؟ در دفترش نیست. در دفتر بسته است. گفتم نمیدانم. خانه نیست. رفتند همه جا را گشتند. ما هم وسط اتاق نشسته بودیم. بعد شنیدم که صدای تلفن داخلی به صدا درآمد. ظهیر یکی از بچههای خانه فرهنگ بود. گفت آقا در دفتر نیست. گفتم شاید داخل محوطه است. آن لحظات به خودم اجازه نمیدادم هیچ فکر دیگری کنم. ظهیر رفت و بعد از مدتی برگشت و گفت در دفتر قفل است. گفتم بشکن. در را شکستند و صدای گریه ظهیر باعث شد به طرف دفتر همسرم بروم. باورش سخت بود. همسرم روی زمین افتاده بود و تیر خلاص به ایشان زده بودند. خونش به زمین ریخته و کنار پیکرش لخته شده بود. طاقت نیاوردم. همه این صحنهها را انگار فقط شبکه چشمم میدید اما در مغزم چیزی فرو نمیرفت. من فریاد یا حسین یا ابوالفضل سر میدادم. تعداد هفت نفر دیگر از فعالان خانه فرهنگ به شهادت رسیده بودند. تروریستهای وهابی همه تلاششان را کردند که از خانه فرهنگ دست خالی بر نگردند. گویی ۱۰ نفر با پوشش ماشین عروس به طرف خانه فرهنگ آمده بودند. آمده بودند که سید علی را بزنند و هر کدام از بچهها هم که در مسیرشان قرار داشت را هم زده بودند. شهید متوجه حمله میشود از ظهیر میخواهد به سمت خانه بیاید و ما را مطلع کند تا اتفاقی برایمان نیفتد. ظهیر گفت من به آقا گفتم شما بروید خانه من جلوی آنها میایستم اما شهید گفته بود آنها میخواهند من را بزنند من را پیدا میکنند و در نهایت به خاطر من زن و بچهام را هم خواهند زد. در واقع خودش را سپر بلای ما کرد. همسرم به دست گروهک تروریستی جنگوی به شهادت رسید. (این گروه تروریستی یک گروه افراطی است که در پاکستان فعالیت دارد و شیعیان این کشور را به شهادت میرساند) فردای روز شهادتش، من و بچهها به همراه پیکر مطهر سید علی به ایران بازگشتیم.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.
معنای زنده بودن راه شهدا را میخواهم با بیان خاطرهای برایتان بازگو کنم. در جشنواره عمار یک آقای پاکستانی که تقریباً ۳۵ساله به نظر میرسید از کنار غرفه شهید رد شد. از نگاهش مشخص بود شهید را خیلی خوب میشناسد. ایشان مصاحبه دختر شهید را در شبکه افق دیده بود و به واسطه علاقهاش به شهید به غرفه ما هم آمده بود. به گفته خودش شهید الگوی زندگیشان بوده و همین باعث شده زمان شهادت همسرم که تقریباً ۱۴ سال داشته به عنوان اعتراض به شهادت شهدای خانه فرهنگ مولتان تظاهرات کنند. آن نوجوان ۱۴ ساله امروز یک مرد ۳۵ ساله و مدافع حرم حضرت زینب (س)، از لشکر زینبیون است که پرچم و قاب با ارزش را از طرف لشکر زینبیون، مدافعان حرم پاکستانی برای خانواده هدیه آورده بود. لشکر زینبیون از مکتبی رشد کرد و سرچشمه گرفت که پایهگذار و خط شکنش شهید عارف حسینی، شهید رحیمی، شهید گنجی و … بودند. در حقیقت این نهالی که ۲۰ سال قبل با دستهای پر از امید و برکت شهید رحیمی کاشته شد امروز ثمرهاش را میبینید. چقدر قشنگ معنی زنده بودن شهدا را میشود با گذر تاریخ لمس کرد.
همسرم ۲۰سال تلاش بیوقفه کرد و تنها به صدور انقلاب اسلامی فکر میکرد. جانش را هم در این مسیر در طبق اخلاص گذاشت. نگرانی امروز من این است که بعد از شهادت رسول مولتان، شهید سیدمحمدعلی رحیمی هنوز کسی جایگزین ایشان نشده است. درصورتی که مسئولان نباید بگذارند چراغی که شهدای مجاهد بدون مرز در آن سوی مرزها روشن کردهاند خاموش شود. یاد شهدا را زنده نگه داشتن که منوط به برگزاری یادواره و کنگره نیست باید راهشان تداوم پیدا کند. شهید صادق گنجی که در لاهور رایزن فرهنگی بود همچون شهید سید محمدعلی رحیمی از هیچ خدمتی برای اسلام فرو گذار نکرد. سالها پیش همسرم این موضوع را به روشنی اشاره کرده بود که در مدارس آفریقایی، فرزندان مسلمین را با تفکر وهابیت پرورش میدهند. ۲۵سال پیش. اگر واقعاً در این مدت فعالیت شده بود امروز ما شاهد این گستردگی در گروههای تکفیری و تروریستی وهابی نبودیم.